۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

تصویرگر اضطراب و اندوه انسان



امروز چند شنبه است؟
- ولش كن ...! ولش كن
ساعت چند است؟
- همان ساعت هميشگی
تا شب چقدر مانده؟
- ولش كن ...! ولش كن
آه چه ملامتی ...! آه چه مرده روزی! بلند شد و روی تخت نشست و به نقطه ای نا معلوم در سقف خيره شد. درهای فلزی كوتاه و ديوارهای سيمانی بلند و بی روزنه.
اين جا كجاست؟
- ولش كن ...! ولش كن
هنوز هم صدای سر فه های خون آلود و سوزانش در راهروی آسايشگاه می پيچد. چه مرارتی!
.
.
.
گویی همه چيز و همه كس مرده اند و تنها اوست كه باقی مانده و روی تخت مشغول جان كندن است! جانی كه جز درد و رنج چيزی نصيبش نشد. تنها بر روی تخت فلزی در اتاق نمدار آسايشگاه دراز كشيده و مشغول كلنجار رفتن با مرگ است. مرگی كه حوصله ی بردنش به عدم و نابودی را ندارد! گویی زمان او را تبديل به تكه گوشتی روح دار نموده و حالا اين گوشت هر لحظه بيش از پيش رو به تجزيه و فساد می رود! هنوز هم صدای سرفه های جان خراشش در راهروی آسايشگاه طنين می افكند و فقط مرگ است كه صدای سرفه های زخمی اش را نمی شنود! ای كاش هر چه زودتر به سراغش بيابيد! اما افسوس كه مرگ هم حوصله ندارد ... دردا كه مرگ هم به مهمانی اش نمی آيد. ميكروب های سِل امشب جشنی بس باشكوه و عظيم گرفته اند ... ضيافتی سياه و خونين ...

در اين پست می خواهم راجع به نويسنده ای برايتان بنويسم كه قلب ادبيات و هنر ديپرسيو به او مديون است! نويسنده ای لاغر اندام و نحيف و نزار كه حتی مرگ هم از بردنش كسر شأنش می شود ... نويسنده ای كه يگانه ترسيم كننده ی افسردگی و ملامت خالص است. بله (فرانتس كافكا) يگانه به تصوير كشاننده ی انزوای انسان معاصر و بی همتا ترين پيام آور اضطراب و دلهره و پريشان احواليست. اين نويسنده ی لاغر اندام و رنگ پريده و نزار فرانتس كافكا ی يهودی الاصل و اهل كشور چك است. او از اوايل كودكی زندگی پر اضطراب و دلهره اش را آغاز كرد و از همان زمان بود كه تنها خدا و بی رحم ترين حكمران زندگی اش يعنی پدرش را در ذهنش تبديل به بتی تنومند و مانع سختی كرد و خود را مجبور ساخت تا هميشه در برابر اين بت سر تعظيم فرود آورد و هر چند برخلاف ميل باطنی خود بايد از او اطاعت می كرد. او در دفتر خاطرات خود شبی سرد و يخبندان را ياد آور می شود كه: "شب هنگام از فرط تشنگی از خواب برخاستم و از پدرم طلب آب كردم. پدرم دستم را گرفت و به پشت بام خانه برد و در آنجا رهايم كرد و به اتاق برگشت و من تا صبح در آن هوای يخ زده و تاريك، تنها ماندم!"
فرانتس از همان دوران كودكی كينه ی پدر را در دل می پروراند ولی به گفته ی خودش ضعيف تر از آنی بود كه بخواهد حتی رو در روی پدر با او به صحبت بپردازد. اما فرانتس مادر خود را به شدت دوست می داشت و به او عشق می ورزيد و تنها موجود مهربانی كه در زندگی سختش وجود داشت همين مادر بود كه در شب های سرد و تاريك از ترس و اضطراب به او پناه می برد ...
رمان های فرانتس كافكا همانند زندگی خودش در فضای وهمناك و سردی به سير می كردند و قهرمانانش انسان های ناچيز و نزاری بودند كه زندگيشان بهتر از خود او نبود. فضایی كه كافكا به تصوير می كشد فضای وهم آلود، سرد و دلهره آور است. برای مثال، اگر بخواهيم به يكی از تيره ترين و افسرده ترين رمان هايش اشاره كنيم بايد رمان "مسخ" را بر گزينيم. مسخ در واقع زندگی خود كافكا است و شخصيت اصلی اين رمان "گره گوار سامسا" تا حد زيادی شبيه به خود اوست. نخستين برگ رمان از يك روز صبح شروع می شود. اما صبحی سياه و شوم كه همه چيز ناگهان به سرازيری و قهقراء می رود و همه چيز را با خود به نابودی و بدبختی می كشاند. رمان با اين جمله ی سياه و گروتسك آغاز می شود: "يك روز صبح همينكه گره گوار سامسا از خوابی آشفته بيدار شد ديد كه در رختخواب خود به حشره ی تمام عيار عجيبی تبديل شده است."
و با اين جمله ی تكان دهنده كه با طنزی سياه و تلخ به تصوير كشيده می شود فصلی سرد و وهمناك بر او آغاز می گردد. او كه بر روی تخت خود دراز كشيده خود را حشره ی عجيب و تنومندی می يابد و هر چه می كوشد تا خود را از اين وضعيت هولناك رها سازد هيچ كاری نمی تواند از پيش ببرد. زمان هم چون پتكی بر سر او می كوبد و با تمام اين آشفتگی ها هنوز به فكر ساعت و دقيقه و ثانيه ی حركت ترن و رسيدن بر سر كار خود در كارخانه است. و بيشتر از آن نگران نرسيدن بر سر پست خويش و جريمه دادن يا اخراج از كارخانه است. و پشت در هم آماج حملات صداهای مختلف و تهديدات بقيه ی اعضای خانواده است چرا كه گره گوار تنها نان آور خانه است. و صبح تا شب جان كنده و زحمت می كشد تا بتواند بدهی هایی را كه خانواده اش بالا آورده اند را بپردازد. اين تمام ماجرا نيست. داستان با اين وضع نا به هنجار پيش رفته تا زمانی كه گره گوار را به موجودی منزوی و گوشه نشين و آلوده تبديل می كند. موجودی كه شبيه به "سوسك" است اما خود نويسنده به جای اينكه از واژه ی سوسك استفاده كند كلمه ی "حشره" را به كار برده است و سيمای مهيب و چندشناكی به او می دهد. موجودی با پشت گنبدی و پاهای بند بندی است. كه هر گاه به پشت به زمين می افتد تلاش می كند و دست و پا می زند تا خود را برگرداند. بالاخره وضع گره گوار و همچنين خانواده ی او روز به روز وخيم تر و نابسامان تر می شود و اين تا بدان جایی است كه گره گوار در انبار متروك و تاريك طبقه ی بالای خانه محبوس می گردد و غذايش كاغذ روزنامه و كره ی نمك زده و چنين آت و آشغال هایی ناچيز است. گویی خود او هم به زباله ای بدل شده منتها با اين تفاوت كه هنوز جاندار است. او كه ديگر قادر به سخن گفتن و حتی انديشه كردن هم نيست با پشتی خميده و آهسته آهسته راه می رود و در يكی از روزهایی كه كُلفَت خانه از او غافل است از انباری خارج شده و به طبقه ی زير می رود تا به صدای دل انگيز ويولن "گرته" خواهرش گوش فرا دهد. اما اين وقتی است كه گرته دارد برای 3 مرد مسافر كه مهمانان يكی از اتاق های بالا هستند نوازندگی می كند و در همين لحظه توجه مهمانان به او جلب می شود و همگی يكه می خورند و از اين موجود آلوده و چندش آور به ستوه می آيند و مكان را ترك می كنند. پدر از اين وضع كه بيشتر از همه خشم سر تا پای وجودش را فرا گرفته است بر می خيزد و سيبی را به طرف گره گوار پرت می كند و اين سيب به پشت گره گوار می چسبد و تا به آخر اين سيب همانجا باقی مانده و بر پشت گره گوار كپك می زند. گرته كه از اين اوضاع بسيار تحت تأثير قرار می گيرد گره گوار را به انبار باز می گرداند و او را با انزوای خود تنها می گذارد. با تمامی اين حوادث تأسف بار و فاجعه انگيز يك روز كه كلفت خانه بر حسب اتفاق به انباری كه گره گوار در آنجا سكنی گزيده می رود و متوجه می شود گره گوار در يك گوشه ی انبار خشك و بی جان افتاده است و با جارو او را به خاك انداز می اندازد و در آخر نثار خاكروبه می كند ...
اما چيزی كه از همه تأسف انگيز تر و اندوه بار تر و اشك آور ترين است اين است كه هيچ كدام به مرگ گره گوار، گره گواری كه زمانی تنها بازوی خانواده بود عكس العملی نشان نمی دهد و هر كس به كار خود می پردازد و پدر خود را برای تفريح و استراحت آماده می كند و به اين می انديشد كه تعطيلات را چگونه به سر ببرد كه بيشتر به او و خانواده اش خوش بگذرد ...
كافكا نويسنده ی بدبختیِ رنج انسان معاصر است. او كه خود در زندگی شخصی اش دچار ماليخوليا و نوستالژی بی پايانی است از هر حيث شباهت نزديكی به قهرمانان و يا بهتر است بگويم ضد قهرمانان خود دارد. البته من بر خلاف آنچه كه امروزه در فن نقادی و تحليل گری رايج است و تجزيه تحليل را بر پايه و اساس فرم می داند و نه محتوا. قصد اين را ندارم كه فقط به محتوا بپردازم و اگر اين چند سطر فقط به محتوای اثر مربوط شد فقط به صرف اين بود كه آن را با زندگی خود نويسنده مقايسه كنم ...
و حالا چند سطری هم به زيبایی شناسی و فرم اين رمان می پردازم و سپس گريزی به نشأت گرفتن ادبيات، شعر و موسيقی امروز از قلم كافكا ...

در اين رمان با نثر خاصی روبرو هستيم. يك نثر ساده و در عين حال تكان دهنده؛ قلم كافكا بسيار نكته بين و موشكاف است به طوری كه با چنين نثر ساده و روشنی و به دور از زينتهای پيچيده ی ادبی برايمان چنان تصوير ذهنی روشن می شود كه ناخودآگاه آن را باور می كنيم و هرگز اين نوع نوشتار را مثل ژانر علمی – تخيلی و ديگر ژانرهایی از اين قبيل به حساب نمی آوريم. قلم كافكا قلمی ساده، هولناك و در عين حال باور پذير است. مثلاً همه می دانيم كه امكان ندارد انسان در واقعيت خويش ناگهان پس از خواب شبانه به حشره ی عظيم الجثه ای تبديل شود. ولی وقتی رمان را از آغاز شروع به خواندن می كنيم اصلاً به اين نمی انديشيم كه دروغ است و یا اين تخيلی است. چرا كه اين خود گره گوار است كه خود را حشره می بيند و فكر می كند مبدل به حشره ی عظيم الجثه شده نه اطرافيان او. آنها فقط گره گوار را با پشت خميده و سری رو به پايين می بينند و اين در حالی است كه او را كاملاً در شمايل يك انسان می بينند و اين از خاصيت ها و ويژگی های قلم كافكا است كه هر چيزی را با سادگی بی آلايش خود به تصوير می كشد و ما هر آنچه را او دوست بدارد را می بينيم و باور می كنيم و نه تنها آن را باور می كنيم، بلکه چنان متأثر می شويم كه گویی اين خود ما هستيم كه در چنين وضعيت ناهنجاری گير افتاده ايم.

از موارد ديگر كه بايد به قلم كافكا اشاره شود دلهره و ماليخوليایی است كه حاكم بر فضای رمان است و هميشه سايه ی شومی بر سر شخصيت ها سايه افكنده است. در واقع اين امر ناشی از "پارانويا" يا همان بدبينی درونی آنهاست كه از پشت شيشه های عينكی تيره و سياه به بيرون نظر می افكند.
اين بدبينی در ابتدای هر كدام از رمان ها و ديگر آثار كافكا شروع شده و تا بدان جایی پيش می رود كه تبديل به جنونی هولناك و غير قابل كنترل می شود و باز هم در يك نقطه توقف نمی كند و شخصيت ها دچار يك هذيان گویی مضحك و رعشه آوری می شوند كه تا ژرفای وجود مخاطب خواهد رفت و تا مغز استخوان روان را تخريب و متوهم می سازد.

از ديگر موارد مهم در آثار كافكا مسأله ی "جنسی" شخصيت هاست. ميلی شديداً‌ درگير و سركوب شده كه درون هر كدام از شخصيت ها رخنه كرده و آنان را به قعر نابودی و به جنون می كشاند. در رمان های كافكا هميشه اين گره كور و مشكل وجود دارد و به هيچ وجه پاسخی آنرا نيست. همه در تنهایی و انزوای خود دست و پا می زنند و آتش شهوت هر لحظه بيشتر آنها را تخريب كرده و می سوزاند ...
بد نيست بدانيم كافكا هرگز ازدواج نكرد و هميشه سر اين مسأله با خود درگير بود. مثلاً اگر به نامه هایی كه فرانتس برای معشوقه اش "فيليسه" می نوشت رجوع كنيد متوجه خواهيد شد كه او به شدت از ناتوانی جنسی رنج می برده و به شدت ميل به سركوب خود و اميال شهوانی خود و تخريب ابعاد روانی ناشی از مسائل جنسی خود داشته است و به همين دلیل سركوب را در رمان هايش به خصوص در رمان شاهكارش "محاكمه" به وضوح مشاهده می كنيم. در فصلی از رمان "ژوزف ك" سعی دارد با دختری كه نزديكی دادگاه است و گمان می رود مستخدمه ی دادگاه است معاشقه كند و هنگامی كه به دختر نزديك می شود و مشغول معاشقه با اوست مردی تنومند سر می رسد و دختر را بر روی دوش خود گذارده و با خود می برد و دختر هيچ اعتراض خاصی نمی كند!!! و امثال اينگونه تمهيدات و تصاوير تخريب كننده در آثار كافكا به خوبی ديده می شود ...

باز هم اگر بخواهيم به مسأله ی ديگری اشاره كنيم كه از اركان آثار كافكا است به مسأله ی طنزی كه در اين آثار نهفته است و در واقع شگرد اصلی كارهای كافكا است اشاره كنيم. البته صحيح تر اين است كه بگويم "گروتسك" و نه طنز. چرا كه گروتسك نوع خاص‍ی از طنز است ولی طنز به خودی خود يك صنعت ادبی عمومی و با شاخه های بسيار و خيلی كلی است. خُب لازم می دانم مختصری راجع به واژه ی گروتسك توضيحاتی بدهم:
"گروتسك" يك كلمه ی ايتاليایی است كه از نقاشی هایی كه در غار انسان اوليه كشف شده حكايت می كند. و از هنر كاريكاتور وارد صنايع ادبی شده است و جدای معنای تاريخی و لغوی آن يك تصوير روان پريش و توأم شدن دو جريان فكری متضاد و يا به زبان ساده تر آشتی دادن دو حس غير همخوان با يكديگر است. مثل خنده و گريه، ترس و خنده، تهوع و خنده، چندش و ترس و خنده و ... است. البته نبايد گرايش به يك حس زيادتر از بقيه ی حس های ديگر باشد و اين مثل دو كفه ی ترازوست كه بايد هر دو كفه ی آن با هم برابر باشند. مثلاً در گروتسكی كه دو حس خنده و ترس با هم توأم می شوند بايد به يك ميزان هر دو حس در مخاطب نيز بر انگيخته گردد و نه اين كه مخاطب به يكی از حس ها بيشتر تمايل داشته باشد. در واقعيت امر گروتسك نوعی بلا تكليفی است ميان دو حس متضاد.
حال راحت تر می توانيم به وجود اين مسأله در آثار كافكا اشاره كنيم. بياييد با هم به جمله ی آغازين رمان مسخ بيانديشيم!
"يك روز صبح همين كه گره گوار سامسا از يك خواب آشفته بيدار شد ديد كه در رختخواب خود به حشره ی تمام عياری بدل گشته است."
فرض كنيد خودتان در اين وضعيت گرفتار آمده ايد و نمی توانيد خود را به سمت چپ و راست بغلتانيد!!! خُب حالا چه حسی داريد؟  پاسخ حسی–فكری شما نسبت به اين وضعيت چيست؟
مطمئناً‌ تاكنون با تصوير سوسك يا لاك پشتی كه به پشت افتاده و دست و پا زنان می كوشد كه خود را بر گرداند روبرو شده ايد. مسلماً جدای اينكه دلتان برای جانور بيچاره می سوزد، از اين وضعيت او خنده تان هم می گيرد در عين حال اين تصوير برايتان چندشناك هم هست! اما هرگز هيچ كدام از حس ها بر ديگری برتری ندارند و به همان ميزان كه از اين تصوير خنده مان می گيرد نيز حس چندش و ترحم ما هم برانگيخته می شود. حال اگر به آثار كافكا با دقت بيشتری نظر بيافكنيد خواهيد ديد كه در سرتاسر آثار او پر است از اين تصاوير روانپريش و خُب اكنون فرانتس كافكا را بهتر می شناسیم يا لا اقل اگر در ميان شما بازديدكنندگان كسانی هستند كه تا به حال با اين نويسنده آشناييت نداشته اند اكنون تا حدودی بر اين نويسنده و آثارش آشنایی پيدا كردند.
اينك وقت آن است كه طبق قولی كه دادم بپردازم به اينكه سهم كافكا در موسيقی Depressive Black Metal و تم ليريك های اين موسيقی چيست؟!

سهم كافكا در هنر های ديپرسيو چيست؟
اگر به تم ليريك های بيشتر گروه های Depressive Black Metal بنگريم در ميابيم كه هر آنچه را كه به واقع ايجاد افسردگی و روانپريشی می كند در آثار اين نويسنده وجود دارد. از قبيل:
سركوب اميال جنسی، خود تخريبی، انزوا، خودكشی، دلهره، اندوه مفرط و ...
دقيقاً تمام عناصر و عواملی كه يك گروه ديپرسيو در اشعار خود بدان ها نيازمند است را كافكا به ما هديه داده است.
برای مثال اگر به ليريك های گروه Silencer نگاه كنيم متوجه سهم كافكا در روند افسردگی و جنون و خود تخريبی در اين نوع موسيقی خواهيم شد. با خواندن اين ليريك و تجزيه و تحليل آن به رد پای كافكا در اين ليريك خواهيم پرداخت:

I Shall Lead, You Shall Follow
من رهبری خواهم كرد، تو پيروی خواهی كرد

Panzer readers
خوانندگان مسلح

Through bloody storms
از ميان طوفان خونين

Acid spiders
عنكبوت های زهر آگين

In uniforms
بر روی يونيفرم ها

Golden gleams
 اشعه های طلایی

Those are sunken streams
جويبار های فرو رفته

Buried in the coil
مدفون در پيچ و خم ها

Of Infinitive di-visions
زايش بی انتها

I doomed the carries of wombs
من حاملان زهدان ها (رحم ها) را محكوم می كنم

Opened are your shallow toms
گورهای كم عمقتان باز هستند

The consumption of six million stars
تخمين شش ميليون ستاره

Cyclonic winds in septic wars
گردبادهای تند در جنگل های موحش

Shed are the blood of jewmans
ساختمان ها از خون مردان يهود بنا شدند

Slay the lion of Judas
شير يهودا را بكشيد

Revive the night of crystals
شب های مهتابی را دوباره زنده كن

Convert my ashes
خاكسترم را مبدل كن

Rebuild me in the spiral worlds
دوباره مرا در جهان ديگری بازسازی كن

Of now here
از هيچ كجا

My only solution
راه حل من است

Is the cosmic conclusion
برداشتی جهانی است

Bow for me
برا من تعظيم كن

Dries blintzlen kapitan
Nein – nicht – notch einmal

خُب ... اكنون با خواندن اين شعر پی به برخی نكاتی كه راجع به آثار كافكا خواهيم برد. اين شعر در يك فضای وهم آلود و كاملاً ماليخويایی است و از همان عنوان شعر استبداد و سلطه ی ظلم بر انسان می بينيم (من رهبری خواهم كرد، تو پيروی خواهی كرد). و می توان به مسأله ی سلطه ی پدر بر كافكا اشاره كرد و يا پا را از اين هم فراتر نهاده از بُعدی فلسفی به قضيه می نگريم. احمال قدرت تقدير و سرنوشت و جبر حاكم بر انسان است كه با تهديد و استبداد با انسان برخورد خواهد نمود و دستوری محكم و قاطع را صدر می كند! و اگر به وسط شعر كمی دقت كنيم می بينيم به دنيا آمدن انسان و زاد و ولد را به نوعی محكوم می كند و تا حد زيادی به مسأله ی ضد قهرمان بودن شخصيت های كافكا اشاره می كند. و در واقع تصويرگر انسان سرگردان در عصر پست مدرن است. در اين شعر خود تخريبی را به وضوح در می يابيم و كاملاً مشهود است كه اين شعر ذهنيت انسانی روانپريش و سركوب شده است.

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

معرفی بیماری نکروفیلیا و مصاحبه با یک بیمار نکروفیلی

در این پست می خواهم  راجع به یکی از بیماری های نادری بنویسم که شاید یک در میلیون به این بیماری مبتلا باشند. این بیماری خود از ارکان مرگ پرستی است که از دوران یونان باستان وجود داشته است و امروزه هم در گوشه و کنار دنیا این بیماران را می توان دید. این بیماری یک نوع "انحراف ج.ن.س.ی" است که چهره ای مرموز و هراس انگیز دارد. نمی دانم آیا تا به حال واژه ی نکروفیلیا شنیده اید یا نه؟ معنی این کلمه "جسد دوستی" است. البته برای ارضای شهوات درونی و نزدیکی کردن با یک پیکر بی جان! بیماری نادری که از یونان باستان به انسان امروزی رسیده است.

نکروفیلیا چگونه بیماری ای است؟
نکروفیلیا به معنای جسد دوستی است و معمولاً در مردان شایع است و انواع مختلفی دارد. کسی که به نزدیکی کردن با زندگان آلرژی دارد و قادر به س.ک.س کردن با موجودات مرده نمی باشد و معمولاً در مکان های تاریک و قبرستان ها به دنبال مرده ی زنان و کودکان می گردد را "نکروفبل" می گویند. در زمان قدیم گمان می رفت که عقب ماندگان ذهنی و در برخی موارد نادر مرده شویان و مأمور قبر و گورکن ها این کار را می کنند و فکر می کردند این افراد به دلیل شغلشان از لحاظ ج.ن.س.ی در محرومیت هستند. به همین خاطر به مرده تجاوز می کنند تا خود را ارضا کنند. اما پس از گذشت چند قرن متوجه شدند این بیماری در اقشار مختلف و انسان هایی که این شغل را ندارند نیز وجود دارد. نخستین بار "زیگموند فروید" روانشناس بزرگ آلمانی به کشف این بیماری پرداخت و دست به تحقیقات جالبی زد و امروزه در کتب روانشناسی و آسیب شناسی شخصیتی از تزهای این روانشناس بزرگ استفاده های بسیاری می کنند. نکروفیلیا یک بیماری نادر است که معمولاً در مردان بروز می کند و برخی از مردان ه.م.ج.ن.س باز به این بیماری گرایش بسیاری دارند که اگر مهار نشود احساساتشان فوران کرده و دست به اعمال وحشتناکی می زنند.

بیماران نکروفیلی چگونه خصوصیاتی دارد؟
این بیماران از یونان باستان تا امروز وجود داشته اند و به دو دسته تقسیم می شوند:
1- نکروفیلیایی ذهنی
2- نکروفیلیایی حقیقی
نوع اول (نکروفیلیایی ذهنی) این بیماران، بیماران سادیتسی هستند که به دلیل مشکلات ج.ن.س.ی در ذهن خود با اجساد به نزدیکی می پردازند و هرگز در واقعیت به چنین عملی دست نمی زنند. این افراد بسیار مغرور و خوددارند و معمولاً با کسی حرف نمی زنند و در مکان های خلوت زندگی می کنند.

نوع دوم (نکروفیلیایی حقیقی) به دو دسته تقسیم می شوند که دسته ی اول بذله گو و مهربان هستند و شخصیتی بسیار اجتماعی دارند و معمولاً معتمد محل و گروه دوستان می باشند به طوری که هیچ کس به ایشان کوچکترین شکی ندارد! این بیماران شوخ طبع و پر حرفند و به بچه ها علاقه ی بسیاری دارند و با زنان خوش رفتارند و اعتمادشان را جلب می کنند. این بیماران گاهی برای به دست آوردن جسد دست به نبش قبر و پیدا کردن مرده ها در سردخانه می پردازند و اگر نتوانستند به هدف خود برسند تا پای قتل هم می روند و اعمال نکروسادیستی انجام می دهند و معمولاً پس از کرده ی خود پشیمان می شوند تصمیم می گیرند دیگر به این کار ادامه ندهند ولی پس از مدتی باز روز از نو روزی از نو!
دسته ی دوم از نکروفیل های حقیقی آن دسته ای هستند که بسیار خشن و مرموزند. با کسی دوستی نمی کنند و با هیچ کس حرف نمی زنند. معمولاً در زیرزمین ها و مکان های تاریک به ویژه قبرستان ها می روند و به دیدن صحنه های اعدام و شلاق زدن و شکنجه علاقه ی بسیار زیادی دارند. این افراد معمولاً تحت عنوان Master و Slave خود شروع به نزدیکی می کنند و Slave خود را به چوب Master می بندند و به اذیت و آزار می پردازند و این کار را آنقدر انجام می دهند تا Slave بی هوش شود. اما باز هم دست بردار نیستند و او را تا پای مرگ هم می برند و پس از قتل به نزدیکی با جسد می پردازند و باز هم پا را فراتر نهاده و به تکه تکه کردن اعضای جسد می پردازند و معمولاً پ.س.ت.ا.ن ها و انگشتان جسد را جدا کرده و گاهی مانند "کانیبالیسم" های مرده خوار از گوشت تن ایشان می خورند. این بیماران پس از انجام این اعمال تا مدتی راحت و آسوده می خوابند و خوب غذا می خورند. این دسته نکروفیلها از کرده ی خود پشیمان نمی شوند و پس از هر قتل به عمل خود افتخار می کنند.
در ادامه قصد دارم مصاحبه ای كه با يك بيمار "نكروفيلی" مرده دوست انجام داده ام را قرار دهم. بايد به عرضتان برسانم كه اين بيمار در همين ايران خودمان زندگی می كند. و به دليل پاره ای از مسائل از ذكر نام و نشانی و شغل اين فرد بيمار معذورم!

پرسش: از اين كه خواهش منو پذيرفتی و اجازه دادی اين مصاحبه رو در وبلاگم قرار بدم واقعاً سپاسگزارم ...

جواب: بهتره بريم سر اصل مطلب چون از تعارف و اين حرفا استفراغم ميگيره.

پ: خيلی معذرت می خوام. خُب پيش از هر چيز هر طوری كه مايلی بيوگرافی خودت رو بگو!

ج: من (پ.ب) 39 ساله و مجرد هستم. تحصيلاتم رو تا مقطع فوق ليسانس در رشته ی (ل) ادامه دادم و در حال حاضر در يك (ل) كار می كنم. وضع مالی نسبتاً خوبی دارم و تنها در يك خونه كه مال خودمه زندگی می كنم ...

پ: از كِی در خودت كشف كردی كه نکروفیل هستی و از س.ك.س با جسد لذت می بری؟

ج: ميشه گفت من تقريباً از همون اوايل بلوغ يعنی 12، 13 سالگی بود كه به س.ك.س خشن و همراه با آزار و بيشتر از اون به س.ك.س با جسد علاقه داشتم. و جالب تر اينكه اون وقت ها فكر می كردم اين يك امر طبيعيه!!!

پ: يعنی می خوای بگی الان ديگه برات طبيعی نيست؟

ج: نه منظورم اين بود كه فكر می كردم رايجه و همه اين كار رو می كنند و فكر می كردم زن ها و دختر ها بايد كتك بخورند!!!

پ: ببينم يعنی جایی چنين چيزی ديده بودی؟ يا از صحنه های فيلم ها و ... چنين چيزی رو ديده بودی؟

ج: خُب راستش نه چندان، نه ... نه هرگز چنين صحنه هایی رو هم تا به اون وقت نديده بودم ... اما گاهی جایی تو خيابون يا هر كجا وقتی صحنه های دعوا می ديدم يا پدر و مادری بچه اشون رو كتك می زدند بد جوری محظوظ می شدم و لذت می بردم. اما به اين شكل كه تو ميگی نه ... نه هرگز!

پ: آيا پدر و مادرت توی خونه با هم و با تو خوب بودند یا نه؟ تو خونه اتون كتك كاری و دعوا و مرافعه هم بود؟

ج: پدر و مادرم هيچ مشكلی با هم نداشتند و من هرگز نديدم با هم مشاجره و كتك كاری كنند. و من هم كه تنها فرزند بودم ... رابطه ی پدر و مادرم با من خوب بود و هنوز هم هست!

پ: پس چرا تو اين طوری از آب در اومدی؟

ج: پس بذار تا روشنت كنم! اين جامعه ی پست و بدبخت ماست كه من و امثال من رو بيمار و غير طبيعی می دونه و تا جایی امثال من به تورشون می افتيم سر و كارمون با قاضی عسگر و طناب دار و اعدام می افته! مثل (خفاش شب، بيجه، سعيد حنایی و ...)

پ: پس يعنی می خوای بگی اين شما هستيد كه طبيعی هستيد و اين جامعه است كه اشتباه می كنه؟

ج: تو ديگه چه خری هستی ها (می خندد) ... نمی گم ما طبيعی هستيم و عمل ما درسته. من ميگم در هر جامعه همه نوع آدم و سليقه ای وجود داره ... همون طور كه هم برای آدم چاق لباس هست و هم برای آدم لاغر برای افرادی مثل من هم جامعه بايد فكری بكنه. فكری غير از اعدام و زندان. در اين جامعه ی هفتاد ميليونی كی گفته همه بايد مثل هم فكر كنند و مثل هم زندگی كنند؟ ببينم چطور وقتی بحث آقا زاده ها و افراد معمولی می آد وسط اون ها بايد تو كاخ های مجلل و آنچنانی و برج عاج زندگی كنند و هر گُهی ميلشون بود بخورند و آدم های معمولی تو خونه های معمولی با هزار بدبختی؟!
اما تا بحث مسائل ج.ن.س.ی ميشه همه ی هفتاد ميليون نفر بايد مثل هم باشند؟!! در اون ور آب ساديست ها و نكروفيل ها برای خودشون كلوب های شبانه و باشگاه دارند. ه.م.ج.ن.س باز ها و دو ج.ن.س.ه ها همين طور. حيوان دوست ها و ... به همين شكل!
اما در اين مملكت حتی يك ف.اح.ش.ه خونه ی معمولی برای افراد معمولی هم وجود نداره ... اين چه آئين و قانونيه؟

پ: من كه قانع شدم! فقط به عنوان سؤال آخر بگو تا حالا برای ارضاء نياز ج.ن.س.ي.ت با چه مشكلاتی رو به رو بودی؟

ج: داغ دلمو تازه كردی ... من از 12، 13سالگی و پا گذاشتن به سن بلوغ تا 26، 27 سالگی مجبور به استفاده از خود ارضایی بودم ولی پس از محروميت های بسيار بالاخره با هر زور و زحمتی بود با مأمور قبرستان دوست بشم و تا هر زمانی مورد مناسبی پيدا كرد خبرم كنه. اين از اين؛ و اينكه در بيمارستانی با مأمور سردخونه اش آشنا و رفيق هستم و اون هم بهم كمك می كنه و چند نفر آدم محتاج پول هم می شناسم كه پايه های ثابت س.ك.س.ی من هستند و در قبال مبلغی كه بهشون ميدم هر كار بخوام باهاشون می كنم. اما اينم بگم كه حالا من از پس اين مخارج بر می آم ولی اون ساديستیه يا نكرو فيليه که توانایی سير كردن شكمش رو هم نداره بايد چه خاكی به سرش كنه؟!

پ: مرسی مرسی و بسيار سپاسگذارم كه دعوت منو پذيرفتی.

وقتی اين آدم عجيب و خشن داشت می رفت در چهره اش يك غم عميقی ديدم كه در يك لحظه به يك فرشته ی مهربون بدل شد! و با خودم می انديشيدم در چه مملكتی داريم زندگی می كنيم؟ و بر سر اين طور بيمار های صعب العلاج روانی چی می آد؟
و به حالشون حسرت خوردم ...